هلیا جون مامانهلیا جون مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دلنوشته های من برای دخترم

دختر داشتن

برای تک ستاره زندگیم دخترم : ازدخترت نوشتن وبرای چون تویی نوشتن به سختی همون لحظه هاییه که دلت پَرمیکشه برای بازیگوشی وبهت میگیم هیس . . . ! وبه شیرینیه اون نگاه پرمهروپررمزورازتوست وقتی همه چی آرومه . . نمیخوام بگم تواولین وتنهاطعم شیرین زندگیم بودی ،‌امامیخوام بدونی که توطعم شیرین اولین تجربه های مادرشدنم بودی . . اولین باری که چشمهایم به چشمهای درشت وسیاهت توی صورت گردِسرخ وسفیدو پف دارت تلاقی کردوتاصبح بهت خیره مونده بودم ، فکرکردم مادرشدن قشنگترین حس دنیاست . . اولین باری که باصدای گریه ات توخواب وبیداری ازجاپریدم ،‌فکرکردم مادربودن بزرگترین مسولیت زندگیه . . اولین ب...
5 خرداد 1392

متنی زیبا و خواندنی در گفتگو با حضرت آدم

نامت چه بود؟آدم فرزند؟من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت  محل تولد؟بهشت پاك اینك محل سكونت؟زمین خاك آن چیست بر گرده نهادی؟امانت است قدت؟روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك اعضاء خانواده؟حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك روز تولدت؟روز جمعه، به گمانم روز عشق رنگت؟اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه چشمت؟رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان وزنت ؟نه آنچنان سبك كه پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك جنست ؟نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا شغلت ؟در كار كشت امیدم شاكی تو ؟خدا نام وكیل ؟آن هم خدا جرمت؟یك سیب از درخت وسوسه تنها همین ؟همین !!!! حكمت؟تبعید در زم...
2 خرداد 1392

روز مرد

                                                                                           احسان عزیزم                                                                                          ...
2 خرداد 1392

کودک و خدا

کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد
2 خرداد 1392

هلیای من خانم شده

سلام تمام هستیم خیی مامان تنبلی داری مگه نه بعد از این همه مدت دوباره برگشتم تا برات بنویسم  الان ساعت 12نیمه شب و بابا هنوزه نیومده و تو مونس تنهای های من داری قصه خانم بزی و کدو قل قله زن رو واسه خودت میگی دیگه کامل صحبت میکنی هشتاد کلمه انگلیسی بلدی و شعرهای یه توپ دارم قلقلیه و اقا پلیسه و دست کوچولو و توی ده شلمرود رو بلی البته بخش اولش رو من میگم ودومش رو شما عزیزک مامان دو هفته جیشت رو میگی 
2 خرداد 1392

بازگشت دوباره

سلام هلیا نازم منو ببخش وایه پست جدیدت خیلی دیر اومدم آخه اساب کشی داشتیم و به یه خونه جدید نقل مکان کردیم الان اومدی کنارم و هی میزنی روی صندلی کناریم و میگی مامان بسیین یعنی منو بزار روی صثندلسی بعد هیس کارت هاسی بن بن بن رو نشونم مسیدسی و مسگسی مامان اسی یسسیه نفسی من خسیلسی  کارها و حرفها بلد شدسی که همه رو صثبح برمسیگردم بهت میسگم الان باید بریسم بخوابسیم که خسیلسی دیسره شبت بخیسر
24 آبان 1391

میلاد با سعادت حضرت مهدی

سلام   تمام هستی مامان فدای دختر نازم بشم هفته ای که گذشت یه هفته پر مشغله واسه من و شما بودروز یک شنبه یعنی چهار روز پیش تولد دایی مهدیار بود که من اندازه چشمام دوستش دارم و انشاالله خدا عمر بلند و با عزت بهش بده و عاقبت به خیر بشه و یه زن خوب بگیره و خوشبخت بشه روز بعد هم مامان جون ختم قران برای دایی گرفته بودن و آش دادن وشما وروجک مامان از اول تا اخر مهممونی شیطونی کردی و منو از پا در اوردی اینقدر که بغلت کردم و مواظب بودم خدایی نکرده توی آش ها نیفتی و خدایی نکرده اتفاق بدی واست نیفته روز بعد هم خانه عموی من واسه تولد ستایش و مولودی دعوت بودیم کهخوشبختانه شما اونجا تقریبا از اول تا اخر مهمونی خوابیدی از اونجا دوباره رفیم خانه ما...
16 تير 1391