هلیا جون مامانهلیا جون مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دلنوشته های من برای دخترم

چه روزهای تلخی داشتم

1392/12/9 2:53
نویسنده : مامان هلیا
192 بازدید
اشتراک گذاری

هستیه مامان باز هم سلامی دوبار ه دختر گلم اگه بدونی چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم و باید بزارم.این روزها همیشه پر از بغضم همیشه باید چشای پر اشکم رومخفی کنم دوست ندارم جلوی بقیه یکسره گریه کنم عزیز دلم روزهای تلخی داشتم ولی چه خوب که تو بودی چون با تمام کچکیت بهترین سنگ صبورمی هنوزم نمتونم برات بنویسم داغ سنگینی روی دلم نشست وهنوز با وجود گذشت سه ماه و یازده روز باور نمیکنم که من بی مادر شدم اره مامانم رو از دست دادم و چقدر زود این اتفاق برام افتاد این دنیا خیلی بی ارزشه اما رفتن برای مامانم زود بود برات نوشتم سه ماهه مامان جون رفته پیش خدا اما باور کن از تمام سالهای عمرم دیرتر برام گذشت انگار که سالهای ساله که مامانم رو ندیدم خیلی دل تنگشم خیلللللللللللی دلم برای مامان گفتن تنگ شده بعضی وقتها تو حونه صدام رو بلند میکنم میگم مامان مامان  دوست دارم فریاد بزنم ماااااااااماااااان فکر میکنم اینطوری صدام رو میشنوه اما بی فایده است دختر گلم یه روز دیگه میام همه چیز رو واست میگم الان حالم خوب نیست و باز دلم هوای مامان رو کرد اقا جون داره میااد دنبالمون بریم خونشون تفلی اقا جون چقدر تنها شده چقدر زود تنها شد

پسندها (4)

نظرات (0)